دانش‌جوی حرف‌دار

آن‌چه می‌فهمم، می‌نویسم

دانش‌جوی حرف‌دار

آن‌چه می‌فهمم، می‌نویسم

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «2دانشجو» ثبت شده است

منِ دانشجو وقتی با بودن سرِ کلاسِ استادِ بی‌سوادِ رِله‌یِ به‌دردنخور، به وجد می‌آیم از راحتی و ولنگاری؛ هنر تغییر دادن جهان که هیچ، عُرضِه‌یِ نگه داشتن بند تنبانم را هم ندارم!

مدت‌هاست که دانشجو موذِّن جامعه نیست، لالایی‌خوان است!

نویسنده قطار کتاب را از یاد دوران کودکی شروع می‌کند. یاد بازی‌های شیرین کودکی در کوچه‌ پس کو‌چه‌های آبادان که مزه‌ا‌ش زیر زبان ما و هم‌سن‌و‌سالان ما هم هست. چیزی که بچه‌های امروزی معمولا نمی‌فهمند...من زنده‌ام

هرچه جلوتر می‌روی بیش‌تر اسیر کتاب می‌شوی. قطار از نوجوانی می‌گذرد تا به انقلاب برسد. دختر ۱۶ ۱۷ ساله‌ی داستان می‌شود یک فعال انقلابی تمام عیار.

علاقه‌ی مشترکی هم داریم. سر زدن به کودکان بی‌سرپرست که عالم خاص خودشان را دارند. عالمی که معمولا ارزش‌ها در آن قدری بالا و پایین‌تر از ما آدم‌هایی است که تکلیف بابا و ننه‌مان مشخص است. با اتوبوس بچه‌ها می‌رود شیراز که آن‌ها را از شر نقل و نبات‌های ناخوانده آبادان در امان نگه دارد. اما خودش توان ماندن ندارد و بعد از دست بوس شاه‌چراغ، راهی آبادان می‌شود که بین راه اسیر می‌شود.

ماجرای داستان از اینجا اوج می‌گیرد. یادم نیست از این‌جا ته به آخر کتاب را چطور خواندم. فقط می‌دانم یک هفته آن صد صفحه‌ی اول را خواندم و باقی حدود ۳۵۰ صفحه را یک روزه... لحظه لحظه بودم.

ماجرا به طور عجیبی ضربان قلب مرا بالا برد. از زندادن تا اردوگاه، از این اتاقک به آن اتاقک، از انواع مشکلات جور و واجور که حتی تصور آن هم برای من وحشت‌آور است. شیرزن می‌خواهد گذراندن این امتحانات و ابتلائات سنگین الهی. گاهی شک می‌کردم که همه‌ی این‌ها برای یک دختر بیست ساله اتفاق افتاده است. دختر بیست‌ساله‌ی داستان کجا و دختر و پسرهای بیست‌ساله امروز کجا؟؟

در اوج سختی و مشقت و ناباوری، هواپیمای حامل اسرا در فرودگاه فرود می‌‌آید.... و داستان ۱۰۰۱ شب به اتمام می‌رسد.

 

من دانشجوی جنگ ندیده، باید جتگ خوانده‌ باشم تا بفهمم که جنگ یعنی چه؟ اسیر یعنی چه؟ شکنجه؟ شهادت؟ ایستادگی

و امروز من حاصل چیست؟ رفاه و آسایش من؟ راحت درس خواندن من؟

و وظیفه من چیست؟ و کوتاهی من یعنی چه؟

تعدادی از کتب خاطرات دفاع مقدس را خوانده‌ام. ولی این یکی حقیقتا غوغاست. بی‌هیچ شک و شبهه‌ای در اولین فرصت بخوانید.

 

{این نوشته را دقایقی بعد از اتمام خواندن کتاب نوشتم. هنوز حس دوران اسارت در وجود من موج می‌زند. چه برسد به خانم آباد}

مشخصات کتاب در ادامه مطلب

سه‌شنبه صبح با ذوق فراوان رفتم نمایشگاه بین‌المللی الکامپ ۲۰۱۴، با تصوراتی که برگرفته از چند دوره قبل نمایشگاه که رفته بودم.

خواستم مطلبی بنویسم از پسرفت عجیب نمایشگاه. نمایشگاه الکامپی که تارنمای رسمی اطلاع رسانی ندارد. فقط میزان استفاده از کروات و خانم‌های آرایش کرده‌ی فوکولی بیشتر شده بود.

اتفاقی گزارش دیجی‌کالا را دیدم. آن‌چه می‌خواستم بگویم را گفته‌اند...

طعم گس نمایشگاه آی‌تی زیر زبان ایرانی عاشق تکنولوژی

امیر آقای گوهرشادی، یک سال از بنده بزرگ‌تر هستند. مشهدیِ مشغول به تحصیل در یزد. هر موقع سری به تارنوشت ایشان می‌زنم یاد ملک‌نژاد یزدی که دو اتاق آن‌طرف‌تر از ما در خوابگاه است میفتم. مشهدی با ریشه یزدی!

آقای گوهرشادی، امیری هستند برای خودشان. دانشجوی ریاضی و علوم کامپیوتری که بیش‌از دانشجوهای ادبیات رمان و داستان می‌خواند. هم ترجمه و هم زبان اصلی، قدیم و معاصر، سبک و سنگین، حالا از المپیاد و ... بقیه خوبی‌های ایشان بگذریم. هرچند نه ایشان را دیده‌ام نه صحبتی داشته‌ایم، لکن دورادور خدمتشان ارادت دارم. همیشه هم خواننده‌ی مطالبشان هستم، البته به سبک همیشگی‌ام خاموش. شاید یکی دو نظر بیشتر نداده باشم.

ایشان همین چند وقت پیش سفری داشته‌اند به پاکستان برای شرکت در ACM. از این سفر، سفرنامه‌ای نوشته‌اند که قلم زیبایی دارد و خواندنش هم لذتی بسیار، چون داغِ داغ است و چند روزی بیش‌تر از اصل ماجرا نگذشته است. ادبیات خوبی دارد و نگاهی جامع. سفر هم بر خلاف بیشتر سفرنامه‌هایی که ما می‌خوانیم، سیاسی و دیپلماتیک نیست. هدف سفر کاملا علمی است که البته در بطن نوشته یک نگاه اجتماعی قابل تحسین نهفته است. در راه نوشتن، هم‌تیمی ایشان، آقا سعید طامه هم همراهی می‌کنند. از همسفر سوم هم فعلا خبری در نوشتن نیست...

برای حسن مطلع(شروع نیکو) بخش "خوانده‌ام" و "از دیگران" با این سفرنامه‌ی امیر‌آقا که البته هنوز کامل منتشر نشده است آغاز می‌کنم. توصیه می‌کنم حتما این سفرنامه را بخوانید؛‌ هم خوانده‌اید هم قدری دردسرهای خروج را که شاید شما هم به آن دچار شده باشید را لمس می‌کنید و هم سری به کشور دوست و همسایه، جمهوری اسلامی پاکستان می‌زنید.

جمعه، ۲۳ آبان ۹۳ مرتضی پاشایی، خواننده پاپ ۳۰ ساله به علت سرطان معده درگذشت. خبر درگذشت وی به سرعت در شبکه‌های اجتماعی مجازی منتشر شد و در همان ساعات اولیه موجب تجمع مردم در برابر بیمارستان بهمن- بیمارستان محل بستری پاشایی- گشت. تجمعی که آغاز اتفاقاتی دیگر بود...

اما، علل این تجمع چه بود؟ چه چیزی موجب واکنش غیرقابل پیش‌بینی مردم شد؟ آیا همه‌ی این اتفاقات طبیعی بود؟ در این نوشتار سعی می‌کنیم به اختصار این سوالات را پاسخ دهیم.

 مرتضی پاشایی

گذری بر زندگی:

مرتضی پاشایی، خواننده، نوازنده و آهنگساز ایرانی بود که از سال ۱۳۸۹ با انتشار آثار خود در فضای مجازی شروع به فعالیت کرد. وی پس از دو سال تلاش، اولین آلبوم رسمی خود به نام "یکی هست" را به طور رسمی و با مجوز وزارت ارشاد منتشر کرد. این روند تا ورود پاشایی به برنامه‌های زنده‌ی تلویزیونی و خواندن تیتراژ یکی از پربیننده‌ترین برنامه‌های فصلی سیما، ماه عسل، ادامه داشت.

در آذر سال ۹۲ پزشکان تشخیص دادند مرتضی پاشایی بیماری سرطان دارد.

مرتضی پاشایی عصر جمعه ۱۶ آبان ۹۳ به بخش مراقبت‌های ویژه منتقل شد. علت انتقال این خواننده به بخش مراقبت‌های ویژه تب شدید عنوان شد. به دلیل شرایط خاص مرتضی پاشایی پزشکان ملاقات با وی را ممنوع کرده، با این حال عصر یکشنبه ۱۸ آبان تعدادی از هنرمندان برای ملاقات با او و افزایش روحیه مرتضی پاشایی در بیمارستان بهمن حاضر شدند و لحظاتی کوتاه در کنارش بودند.پاشایی که در ۱۳ آبان ۱۳۹۳ به علت شرایط وخیم بیماری سرطان در بیمارستان بهمن تهران بستری شده بود، سرانجام پس از ماه‌ها تحمل درد بیماری سرطان، صبح روز جمعه بیست و سوم آبان ۱۳۹۳ (حدود ساعت ۱۰:۳۰) در بیمارستان بهمن، تهران از دنیا رفت.

چندسالی هست که دامنه 2daneshjoo.ir را تهیه کرده‌ام و به جز چند ماه اول و قبل از مهاجرت به بیان که روی یک وردپرس کار می‌کردم و خدابیامرز به رحمت خدا رفت،‌ روی فضایی اشتراکی تنظیمش کرده بودم؛ شده بود محل آزمایش‌های من در زمینه‌ی cmsهای مختلف و ما یتعلق به!!
دیشب بدون هیچ نیتی و کاملا اتفاقی(پدیده اتفاقی در نظام هستی داریم؟) این دامنه را روی این وب‌نوشت تنظیم کردم. از دو هفته‌ی دیگر هم نشانی تارنوشت تحت دامنه بیان در دسترس نخواهد بود. از کسانی که به من پیوند داده‌اند خواهش می‌کنم که نشانی را اصلاح بفرماییند.

خطاب به بیان: بیان‌جان خوبی؟؟‌سرت جایی نخورده؟؟ ۹۷٪ تخفیف خرید امکانات اختیاری بهم دادیا؛‌حواست هست؟؟

الفت شبهایخوش را روزگار ازما گرفت/ای خوشا روزی که باهم روزگاری داشتیم

شهریور ماه 1392، زمانی که تنها چند روز از سومین ترم تحصیل ما در علوم‌سیاسیِ دانشگاه امام صادق(ع) گذشته بود، "هم‌اتاقی‌های امسالِ من" را نوشتم. اتاقی که با مهر و محبت و مروت شکل گرفته و در یکی از بهترین و خوش‌منظره‌ترین اتاق‌های مجوعه‌ی اقامتگاه‌ دانشگاه واقع شده بود(است). من، حاج احسان عزیز،دادش حامد گل، علی آقای بامرام و آقا حسین. ما 5 نفر اعضای اتاقی بودیم که به برکت دارو‌های گیاهی احسان‌خان و عکس شهید چراغی که اتاق 222 به نام ایشان مزین بود، بین بچه‌ها به عطاری شهید چراغی معروف شده بود. الحق و الانصاف اتاق ما بین دیگر اتاق‌های هم دوره‌ای‌ها، شادترین و یکدست‌ترین اتاق بود. بگذریم از این که شرایط به‌نحوی پیش رفت که به ناچار، حسین از ترکیب ما جدا شد و رفت، ولی ما چندماه بعد از عید را هم که بدون او بودیم، با او بودیم؛ رفتنی که حتی در ظاهر اتاق هم تأثیر زیادی داشت.

 حدود 10 ماه زندگی ما در این اتاق، هفته پیش چنین روزهایی تمام شد. ما ماندیم و خاطراتی بسیار شیرین و طبیعتا گاهی تلخ با در و دیوار این اتاق، روزهای آخری که مشغول جمع‌وجور کردن وسایل برای تحویل به انبار بودیم، اصلا روزهای خوبی نبودند...

سال آینده من و حامد و احسان با محمدرضا و امیرحسین، دو هم‌اتاقیِ جدید خواهیم بود. علی در اتاق دیگری است و حسین هم در همان ترکیبی که بعد از عید به آن‌ وارد شد.

و اما؛ امثال (امسال) که قدری تجربه‌ی ما در دانشگاه بیشتر بود، به وضوح برایم قابل درک بود که زندگی این‌روزهای دانشجویی ما در خوابگاه‌های مجردی، کوچک‌شده‌ی بخش‌های بسیاری از زندگی جدی‌تر ما در اجتماع در آینده‌ای نه چندان دور است. همین تجربه‌ی کوچک لحظات سختی داشت و تجربه‌هایی سنگین. بماند که چقدر تصمیماتمان درست بود و چقدرش نادرست.

باشد که سال آینده،روزهایی شیرین‌تر و مفیدتر در اتاق 4در4مان داشته باشیم.

پ.ن۱: نوشته‌های این روزها، حاصل نشخوارهای خودم با خودم در زوایا و خفایای ذهنم است...
پ.ن۲: این نوشته‌ها خیلی مفصل‎ترند، ولی بیش از این مقدارش، قابل نشر نیستند...

پ.ن۳: در این روزهای عزیز ماه مبارک رمضان، دعایمان کنید...

پ.ن۴: شعر بالا را از کامنت(نظر) خصوصی حسین برداشته‌ام. حسین جان، اگر این‌جا را میخوانی وشاعرش را میشناسی، بگو بی‌زحمت...

 دوستم برای دوستم که دوستمان است، غم‌نامه‌ای نوشته؛ غم‌نامه‌ی غمگین کننده

بی‌هیچ حرفی: "غم‌نامه‌ی دوست" را بخوانید.

مدتی هست که ننوشته‌ام، البته در همین مدت که قدری شلوغ و پلوغ بود و کارهای مانده‌ هم بیشتر و بیشتر می‌شدند، نوشتن‌های شبانه‌ در دفتر روزنوشت و پیامک‌های گاه‌وبی‌گاه به 31شب سرجایش بود. منتهی فرصتی برای 2دانش‌جو نمی‌ماند.

حالا بعد از سپری شدن هفته‌یِ دومِ سومین ترمِ تحصیل در دانشگاه، وقتی است برای نوشتن.

سال نو، نو شدن‌هایی را هم در پی دارد. اهداف نو، دوستان نو، درس‌های نو، ....  و هم‌اتاقی‌های نو !!

هم‌اتاقی‌هایِ وبلاگ‌نویسِ من. این اتاقِ امسالِ ما، مهدِ وبلاگ‌نویسیِ 91ای‌هایِ سیاسیِ امام‌صادقی است.

 اتاق 222 هم خودش برای خودش صفایی دارد. بالکن و درخت گردو(الآن از قرارگاه اطلاع دادند که این درخت، درخت خرمالو هست!!)ی روبه‌رویش منظره‌ی خوبی را رقم زده.

ژورنال احتمالا در آینده تبدیل شود به مرکز مطالعات ترکیه و حومه. البته فعلا در مرحله‌ی مطالعات است. اما چون خود این حسین آقای ما هم ترک است و زبان ترک‌ها را هم می‌فهمد، ترکیه را مثل هلو خواهدبلعید. نوش‌جانش!!

قرارگاه مثل وبلاگ بی‌دروپیکر خودم از هر دری و دربه‌درشده‌ای می‌نویسد. هم می‌توانید "علمدار" پیدا کنید و هم می‌توانید "عرق کاسنی" سفارش دهید. علی در اتاق هم برای خودش علمداری است.

احسان ملانوری از نوع شمسی‌اش هم می‌نویسد. آرشیو وبلاگ احسان برای خودش یک ویکی‌پدیایی است. گاهی تندتند می‌نویسد و گاهی یک ندایی از عالم غیب می‌رسد که ننویسد. به هر حال جزء معدود کسانی است که به احتمال زیاد و تا حدود زیادی تکلیفش با خودش روشن است. البته ما(یعنی بچه‌های سیاسی) احسان را مرتد می‌دانیم و از او و همه‌ی ارتباطاتی ها تبری می‌جوییم.!

فقط می‌ماند حاج حامد ما که دست به قلم است و خوب هم می‌نویسد. منتهی وبلاگ و فضای مجازی و مایتعلق به را (به جز فیس‌بوق!) طلاق داده‌است. اگر بشود حامد را هم چسباند به عالم وبلاگ‌ها، خیلی خوب می‌شود.

محمدحسین  هم هرچند هم‌اتاقی نیست، ولی به خاطر پروژه‌ای که با هم داریم، چیزی از هم‌اتاقی برای ما کم ندارد.اسراب ( که ما نفهمیدیم دسته‌ی چه جور جانورانی را گویند!) می‌نویسد! از "نامه‌ی یک دیپلمات به نامزدش" تا "23 قصه‌ی تولستوی".

ادامه دارد...