دانش‌جوی حرف‌دار

آن‌چه می‌فهمم، می‌نویسم

دانش‌جوی حرف‌دار

آن‌چه می‌فهمم، می‌نویسم

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است

چندسالی هست که دامنه 2daneshjoo.ir را تهیه کرده‌ام و به جز چند ماه اول و قبل از مهاجرت به بیان که روی یک وردپرس کار می‌کردم و خدابیامرز به رحمت خدا رفت،‌ روی فضایی اشتراکی تنظیمش کرده بودم؛ شده بود محل آزمایش‌های من در زمینه‌ی cmsهای مختلف و ما یتعلق به!!
دیشب بدون هیچ نیتی و کاملا اتفاقی(پدیده اتفاقی در نظام هستی داریم؟) این دامنه را روی این وب‌نوشت تنظیم کردم. از دو هفته‌ی دیگر هم نشانی تارنوشت تحت دامنه بیان در دسترس نخواهد بود. از کسانی که به من پیوند داده‌اند خواهش می‌کنم که نشانی را اصلاح بفرماییند.

خطاب به بیان: بیان‌جان خوبی؟؟‌سرت جایی نخورده؟؟ ۹۷٪ تخفیف خرید امکانات اختیاری بهم دادیا؛‌حواست هست؟؟

فرض کنید در بازی امشب یا فرداشب جام‌جهانی، گلی به ثمر برسد

بعد در هیاهوی تماشاچیان، تلویزیون‌های ورزش‌گاه به جای تکرار گل، صحنه‌ای از فجایع سربریدن‌های عراق یا مرگ‌ومیر کودکان سوری را نشان دهد!

واکنش تماشاچیان چه خواهدبود؟

الفت شبهایخوش را روزگار ازما گرفت/ای خوشا روزی که باهم روزگاری داشتیم

شهریور ماه 1392، زمانی که تنها چند روز از سومین ترم تحصیل ما در علوم‌سیاسیِ دانشگاه امام صادق(ع) گذشته بود، "هم‌اتاقی‌های امسالِ من" را نوشتم. اتاقی که با مهر و محبت و مروت شکل گرفته و در یکی از بهترین و خوش‌منظره‌ترین اتاق‌های مجوعه‌ی اقامتگاه‌ دانشگاه واقع شده بود(است). من، حاج احسان عزیز،دادش حامد گل، علی آقای بامرام و آقا حسین. ما 5 نفر اعضای اتاقی بودیم که به برکت دارو‌های گیاهی احسان‌خان و عکس شهید چراغی که اتاق 222 به نام ایشان مزین بود، بین بچه‌ها به عطاری شهید چراغی معروف شده بود. الحق و الانصاف اتاق ما بین دیگر اتاق‌های هم دوره‌ای‌ها، شادترین و یکدست‌ترین اتاق بود. بگذریم از این که شرایط به‌نحوی پیش رفت که به ناچار، حسین از ترکیب ما جدا شد و رفت، ولی ما چندماه بعد از عید را هم که بدون او بودیم، با او بودیم؛ رفتنی که حتی در ظاهر اتاق هم تأثیر زیادی داشت.

 حدود 10 ماه زندگی ما در این اتاق، هفته پیش چنین روزهایی تمام شد. ما ماندیم و خاطراتی بسیار شیرین و طبیعتا گاهی تلخ با در و دیوار این اتاق، روزهای آخری که مشغول جمع‌وجور کردن وسایل برای تحویل به انبار بودیم، اصلا روزهای خوبی نبودند...

سال آینده من و حامد و احسان با محمدرضا و امیرحسین، دو هم‌اتاقیِ جدید خواهیم بود. علی در اتاق دیگری است و حسین هم در همان ترکیبی که بعد از عید به آن‌ وارد شد.

و اما؛ امثال (امسال) که قدری تجربه‌ی ما در دانشگاه بیشتر بود، به وضوح برایم قابل درک بود که زندگی این‌روزهای دانشجویی ما در خوابگاه‌های مجردی، کوچک‌شده‌ی بخش‌های بسیاری از زندگی جدی‌تر ما در اجتماع در آینده‌ای نه چندان دور است. همین تجربه‌ی کوچک لحظات سختی داشت و تجربه‌هایی سنگین. بماند که چقدر تصمیماتمان درست بود و چقدرش نادرست.

باشد که سال آینده،روزهایی شیرین‌تر و مفیدتر در اتاق 4در4مان داشته باشیم.

پ.ن۱: نوشته‌های این روزها، حاصل نشخوارهای خودم با خودم در زوایا و خفایای ذهنم است...
پ.ن۲: این نوشته‌ها خیلی مفصل‎ترند، ولی بیش از این مقدارش، قابل نشر نیستند...

پ.ن۳: در این روزهای عزیز ماه مبارک رمضان، دعایمان کنید...

پ.ن۴: شعر بالا را از کامنت(نظر) خصوصی حسین برداشته‌ام. حسین جان، اگر این‌جا را میخوانی وشاعرش را میشناسی، بگو بی‌زحمت...